خاطره هایم یکی یکی گم میشوند
انقدر در درون پستو هاو لا بلای چمدان ها بدنبالشان گشته ام که انگشتهایم بوی نفتالین گرفته است نمیدانم چه کنم؟
نه دیگر فروغ تردیدم را میافزاید نه سهراب امید را به من ارزانی میکند کاش تا ته شب بیدار میماندم و خداوند را میدیدم
مسیح میگفت:خداوند شبان همان است که من در حجم تاریخ شبانی ندیده ام که رمه اش را تنها بگزاردو خدای من در تصور نا معلوم سنگ خفته است و نبض مرگ را میگیرد
در شبی تاریک مینویسم و کلمات را نمیبینم و خاطراتم را نمی یابم
همه انها را فراموش کرده ام انگار کلماتم نیز خود را گم کرده اند
انها فزیاد میزنند و با من نجوا میکنند
کاش شاعر بودم.کاش ذهن بلند دیوانه ای بودم که لبخند را بر لبانم یاد اور میشد
من لبخند را فراموش کرده ام و کودکی ها را از یاد برده ام
من نمیدانم ان شب ان رویا ان ضربان تند ان همه نیاز با خدای خویش را کجا گذاشته ام
شما میدونید اگه میدونید یه خبر بدید!!!!