من گذشته ام را از بالای صخره ای
به عمق یک دره که به ته یک نقطه بود ریختم
انقدر بی گذشته تهی شدم
که باد مرا با خود برد
خاطراتمان را برای نا کجا ابادیان نیمه اشنا که یک روز بودند
خیرات میکنم
اه
زندگی من تنها حول یک زمین گرد میگردد
که همواره سیاه پوش از دست دادگانش است
من چه بی حوصله
هر شب
برای در و دیوار
شعر میخوانم
اری من عادت کرده بودم که زندگی کنم.