شروع کن
به من نگاه کن.نگاهت و به طرف من جذب کن.دستت و به طرف من دراز کن.فقط به فکر من باش.به یاد این لحضه های من باش.سغی کن من و کنارت حس کنی.سعی کن دستای من و بگیری و سرت و روی شونه های من بزاری.به من تکیه کن.خودت و از حصار زمان و مکان خارج کن و خودت و به این زمان و در این مکان قرار یده.نزار هیچ چیز مانع اون بشه.به عشق ایمان داشته باش تا روحت از این جسم خاکی جدا بشه.به سوی من بیا تا لذت زندگی رو درک کنی.
با اونکه از تو هیچی نمی دونم حتی شاید تو رو هنوز هم ندیده باشم ولی نمی دونم چرا خودم و بهت خیلی نزدیک می بینم.نزدیک نگاه تو.لحضه ی من و رک کن خودت و در وضعیت من قرار بده. چشم هایت رو به آرامی ببند.نفسی عمیق بکش.زیبایی زندگی رو حس کن
باورم کن که فقط باور تو می تونه قفل قفس رو یشکنه
قلب من و باور کن
;عشق من و باور کن;آرامش من و باور کن.باورم کن که باورت دارم.نگاهم کن که نگاهت می کنم.بخند باز هم بخند گریه در تو جایی ندتره.ما خیلی بیش از اونچه که فکر می کنیم بزرگیم.
به فردا برس.گذشته رو به یاد داشته باش.اما در حال زندگی کن.
زندگی زیباست
نگاه تو زیباست
فریاد تو زیباست
نگاهی به برگ هایگذشته ی زندگیت بیانداز.ببین چه اتفاقاتی رو پشت سر گذاشتی و چه جوری عشق مسیر راه زندگی ما رو تغییر داده وباعث شده هر دو در یک مسیر قدم بگذاریم
باز هم نفس بکش که همین نفس هم برای من بس.ولی نه برای ما هیچی کم نیست.انسان های بزرگ نیازهای بزرگی دارند.وقتی ما به بزرگ تریمون شک نکنیم و تردید از ترس ما فرار کنه پس همه چی تموم و این و بدون که زندگی رویا و تبسمی بیش نیست. کابوس این قدر کوچیکه که نمی تونه از دریچه ی قلبمون عبور کنه.
پس باز هم نفس بکش و من و صداکن
عشق همین جاست
بعضی وقت ها خودم و از این قصه بیرون می کشم و با نوسنده ی داستان گپی می زنم البته مواقعی هم با هم دست به یقه می شویم حال که می بینم این دعوا باعث لطمه به من شده و لباسم پاره شده از خیال اون می گذرم و برمی گردم.باز بر می گردم به زندگی به اون رویای زیبا.باز پس از گذشت زمای باز کلم بوی قرمه سبزی می ده و باز خودم و از این منجلاب بیرون می کشم و می بینم که نویسنده هنوز مشغول نوشتن است و از محیط اطرافش قافل شده با صدای بلن صدایش می کنم به قدری که باعث درد هنجرم می شه ولی انگار نه انگار باز کار خود را تکرار می کنم ولی این دفعه با شدت بیشتر و باز هم به من توجهی نمی کند.کنترل اعصاب خود را از دست می دهم و مقداری به عقب برگشته به طرف اون می دوم تا اون و به زمین بندازم.سرعتم از نور هم فراتر رفته و با شدت به اون برخورد کردم و لحظه ای دو چشمم روی هم رفت و چیزی رو احساس نکردم.بعد از لحظه ای کوچکتر از لحظه متوجه شدم که ار اون عبور کردم دریافتم که
مردم.
(عامر)